|
آوای سپید
|
||

در قاب آبی بیکران آسمان
درختان سربه فلک کشیده ایستادهاند
زمستان سرد بر تنشان چنگ انداخته و شاخه های لختشان همچون خطوطی سیاه بر سفیدی بوم،
قصههای ناگفته را زمزمه میکنند.

در این دریای بیکرانِ شن،
غرق شدهام جایی که
آسمان و زمین به هم پیوستهاند
در این وسعت بیکران،
تنها ماندهام و روحم
در سکوتِ بیپایانش شناور است
در این صحرای سوزان،
آفتاب میتابد بر
تپههای شنی که
همچون موج میرقصند
و بادی گرم که
بر صورتم میکوبد
و در گوشم زمزمهی
اسرار را میخواند
در این وادی خاموش،
تنها صدای باد است که
بر شنهای روان مینوازد
و در این سکوت عمیق،
تنها صدای دل من است که
در جستجوی آرامش، میتپد
در این بیابان وسیع،
هیچ اثری از زندگی نیست
جز گیاهانی که ریشه در
دل شنها دارند و پرندگانی که
بر فراز آسمان پرواز میکنند.

هنگام غروب همهچیز آنقدر زیبا و مسحورکننده است که لحظهها از حرکت باز میمانند.
گویی جهان هستی به احترام غروبْ نفس را در سینه حبس میکند.
غم،
قصهگوی شبهای بیپایان،
قصهاش، حکایت از دست دادنها و حسرتهاست.
از بغضهای فروخورده و اشکهایی که در پس لبخند پنهان شدهاند؛
از زخمهای کهنهای که هرگز التیام نمییابند
و رنجهایی که
در سکوت، روح را فرسوده میکنند.
غم، قصهگویی است که هر شب، با صدایی لرزان، از تنهایی و دلتنگی میخواند.
از کوچ پرستوها و از بوی بارانی که نیامد. او از پایانهای تلخ و از رؤیاهایی سخن میگوید که پیش از برآمدن آفتاب، میمیرند.
و قصهاش را، با تکرار "افسوس" و "کاش"، به پایان میرساند.

در آستانهٔ نور و سکوت
اینجا، پشت همین درگاه چوبی، که نقشهای زمان بر پیکر فرسودهاش حک شده و هر خطش، حکایتی از عبور بیشمار دلها را پنهان کرده، نفس در سینه حبس میشود. دستی به آهستگی بر کوبهای سرد مینشیند؛ گویی میخواهد اذن ورود به عالمی دیگر را طلب کند.
از در نیمهباز، نوری سبز، چون نفسِ آرامِ یک راز دیرین، به چشم میخورد. نوری که نه از خورشید است و نه از ماه، اما در اعماق تاریکِ روح، روشنایی میپاشد و به آرامی ، زمزمه میکند: "آمدهای؟"
سکوت، سنگین و مقدس، در فضای آستانه پیچیده است. سکوتی که از هزاران نجوا، از بیشمار اشک، و از بیشمار امیدِ پنهان در دلها پر است. اینجا، کلمات به زانو در میآیند و تنها دل است که سخن میگوید، با آن فریادِ بیصدایی که به گوش عرش میرسد.

بگذار باران ببارد
بگذار برف بیاید
بگذار باد بوزد
بگذار خورشید بتابد
بگذار ماه کامل شود
بگذار زندگی جریان داشته باشد
بگذار عشق شکوفا شود
بگذار امید زنده بماند
بگذار صلح در جهان برقرار شود...
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam:ایتا
📣@nevisandeganjdidh:تلگرام
🔔@center_authors:اینستا گرام
«مردی که میخندد»، شاهکار ویکتور هوگو، نه تنها یک رمان تاریخی، بلکه نقدی عمیق بر جامعه و زمانهٔ خویش است.
این کتاب، داستانی فراموشنشدنی از ظلم، عشق، و تلاش برای یافتن انسانیت در دنیایی بیرحم را روایت میکند.
داستان درباره گوینپلین است، کودکی که در کودکی توسط «کمپراچیکوسها» (گروهی از جراحان دوره گرد که به تغییر چهره کودکان برای نمایشهای عمومی میپرداختند) ربوده شده و چهرهاش به طرز وحشتناکی تغییر داده میشود تا همیشه در حال خندیدن به نظر برسد. این خنده ابدی، نمادی از دردهای بیپایان و نادیده گرفته شدن او در جامعه است.
گوینپلین به همراه سرپرستش، اورسوس فیلسوفْ زندگیاش را با نمایشهای خیابانی و تلخ کامی میگذراند، و در این میان، عشق پاک و ناب دئا، دختری نابینا که او را با قلبش میبیند، تنها نقطه امید اوست.
هوگو در این رمان، با قلمی قدرتمند و توصیفاتی بینظیر، شما را به اعماق قرن هفدهم انگلستان میبرد. او به زیبایی تضاد میان طبقات اجتماعی، فساد اشرافیت، و رنجهای مردمان عادی را به تصویر میکشد. «مردی که میخندد» صرفاً روایتی از یک انسان در حال خنده نیست، بلکه فریادی است از اعماق تاریخ، که در آن هوگو به دنبال پاسخ این سوال است:
آیا میتوان در دنیایی که تنها چهره خندان را میپذیرد، به راستی شاد بود؟
این رمان، تأملبرانگیز، پرکشش، و سرشار از لحظات تراژیک و امیدبخش است.
در دل خانهای قدیمی با حیاطی نقلی و عطر شمعدانیهای لب پنجره، قصهای جریان دارد. قصهای ساده، صمیمی و سرشار از زندگی روزمره. "مهمان مامان" نوشتهی #هوشنگ #مرادی #کرمانی، ما را به این خانه دعوت میکند، جایی که انتظار یک مهمان عزیز، شور و هیجانی شیرین در دل ساکنانش انداخته است.
داستان حول محور خانوادهای فقیر میگردد که در خانهای اجارهای زندگی میکنند. مادر، زنی مهربان و زحمتکش، قلب تپندهی این خانه است. او با دستان پینهبستهاش، چرخ زندگی را میچرخاند و با صبوری و عشق، گرمابخش خانواده است. پدر، مردی ساده و خوشقلب، با کارگری روز مزد، تلاش میکند تا نیازهای خانواده را تامین کند. و در میان اینها، بچهها هستند؛ با شیطنتهای کودکانه، کنجکاویهای بیپایان و دنیای کوچک و دوستداشتنی خودشان.
اما این بار، یک اتفاق ساده، روزمرگی این خانه را کمی تغییر میدهد. قرار است مهمانی از راه برسد؛ مهمانی که برای مادر بسیار عزیز است. این خبر، ولولهای در خانه به پا میکند. هر کس به نوعی در تدارک مقدمات این میزبانی سهیم میشود. بچهها با ذوق و شوق، خانه را تمیز میکنند و سعی دارند بهترین رفتارشان را نشان دهند. مادر، با همان بضاعت اندک، سعی میکند بهترین پذیرایی را از مهمان بکند.
مرادی کرمانی با قلمی روان و صمیمی، جزئیات زندگی این خانواده را به تصویر میکشد. او از سفرههای سادهای میگوید که با عشق چیده میشوند، از نگرانیهای کوچک و بزرگ مادر برای آبروداری، از بازیگوشیهای بچهها در حیاط خانه، و از صمیمیت و همدلی که بین اعضای خانواده موج میزند. هیچ اغراق و خیالپردازی در کار نیست. همه چیز همانطور که در یک زندگی معمولی و با مشکلات اقتصادی نه چندان دور از ذهن رخ میدهد، بیان میشود.
شخصیتها در "مهمان مامان" بسیار واقعی و ملموس هستند. مادر، با تمام خستگیها و نگرانیهایش، نمادی از صبر و محبت است. پدر، با سکوت و مهربانیاش، تکیهگاه خانواده است. و بچهها، با دنیای پاک و بیغلوغش خود، رنگ و بوی زندگی را به خانه میبخشند. حتی مهمانی که در نهایت از راه میرسد، یک شخصیت دور از ذهن و افسانهای نیست؛ او نیز انسانی است با ویژگیها و دغدغههای خاص خود.
"مهمان مامان" تنها داستان یک میزبانی ساده نیست؛ بلکه تصویری صادقانه از زندگی طبقه فرودست جامعه در دورهای خاص است. مرادی کرمانی بدون هیچ شعار و تعصبی، فقر و تنگدستی، تلاش برای گذران زندگی، و در عین حال، صمیمیت و گرمای روابط انسانی را به نمایش میگذارد. او نشان میدهد که در دل همین سادگیها و کمبودها، چه گنجینههای ارزشمندی از عشق، همدلی و امید نهفته است.
این کتاب، با لحن شیرین و دلنشین خود، خواننده را با خود همراه میکند و او را به تماشای لحظات ناب زندگی این خانواده دعوت میکند. لحظاتی که شاید در ظاهر ساده به نظر برسند، اما سرشار از احساس و معنا هستند. "مهمان مامان" یادآور این نکته است که زندگی، با تمام فراز و نشیبهایش، در همین جزئیات کوچک و روابط صمیمانه جریان دارد.

اگر به دنبال دروازهای به سوی دریای بیکران مثنوی معنوی مولانا هستید، اما حجم و پیچیدگی آن شما را از مطالعهاش بازداشته، این کتاب همان گنجینهای است که به دنبالش میگردید. این اثر نفیس، نه یک بازنویسی صرف، بلکه یک گزیدهی هوشمندانه از برجستهترین و آموزندهترین حکایات مثنوی است که با قلمی شیوا، روان و دلنشین، دوباره جان گرفتهاند.
در این کتاب، با درکی عمیق از ادبیات کلاسیک و نیاز مخاطب امروز، دست به انتخابی دقیق زده است. او حکایاتی را برگزیده که هر یک، آینهای تمامنما از معرفت، اخلاق، حکمت و عرفان مولانا هستند. این حکایات، با زبانی کاملاً امروزی و به دور از هرگونه تکلف و پیچیدگی، روایت شدهاند تا هر خوانندهای، صرفنظر از میزان آشناییاش با ادبیات کهن، بتواند به راحتی با آنها ارتباط برقرار کند و از پیامهای عمیقشان بهرهمند شود.

بوف کور اثری عمیقاً فلسفی است که به هستی، نیستی، مرگ، عشق و پوچی میپردازد. این رمان، نه برای لذتجویی،ت بلکه برای تأمل و شاید، درک عمیقتر از معنای زندگی و رنجهای بشری نوشته شده است. "بوف کور" نه تنها اثری ماندگار در ادبیات فارسی، بلکه یکی از مهمترین آثار مدرن ادبیات جهان است که به درستی، وضعیت انسان سرگشته و ناامید در جهان مدرن را به تصویر میکشد.

اثر بیبدیل تسوایگ، صرفاً یک داستان کوتاه نیست؛ کاوشی عمیق و لرزاننده در اعماق روح انسان است. تسوایگ، روانشناس چیرهدست کلمات، شما را به سفری درونی میبرد که تنها در طول یک شبانهروز، زندگی یک زن را برای همیشه دگرگون میکند.
داستان با روایتی بیرونی از رسوایی و قضاوت آغاز میشود. زن جوانی شوهر و فرزندانش را رها کرده و با مردی غریبه فرار میکند. در میان همهمهٔ قضاوتهای اخلاقی جامعه، زنی مسن و متین، که خودْ سالهاست بار رازی پنهان را بر دوش میکشد، تصمیم میگیرد پرده از «۲۴ ساعت» سرنوشتساز زندگی خود بردارد.
اینجاست که عمق کتاب نمایان میشود: ما با او همراه میشویم به مونتکارلو، شهری که مظهر شانس، وسوسه و سقوط است میرویم.
زن، که زندگیای آرام و محترم داشته، ناگهان درگیر سرنوشت مردی جوان میشود که گرفتار اعتیاد به قمار است و در آستانه نابودی کامل قرار دارد. تسوایگ با استادی بینظیر، لحظه به لحظه کشش غیرقابل مقاومت، همدلی عمیق، و مرز باریک بین نجات و سقوط را به تصویر میکشد.
تسوایگ با نثری روان و توصیفاتی خیرهکننده از جزئیات روانشناختی، ما را به سفری به قلب شور، گناه، پشیمانی و رستگاری میبرد. این کتاب نه تنها یک داستان هیجانانگیز، بلکه یک مراقبه قدرتمند بر روی ماهیت انتخاب، آزادی و پیامدهای زندگی است که خواننده را به تأمل وا میدارد.
|
|