آوای سپید
 
 
 

در قاب آبی بیکران آسمان
درختان سربه فلک کشیده ایستاده‌اند
زمستان سرد بر تنشان چنگ انداخته و شاخه های لختشان همچون خطوطی سیاه بر سفیدی بوم،
قصه‌های ناگفته را زمزمه می‌کنند.


برچسب‌ها: نویسندگی, عکاسی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 14:40  توسط زهرااکبرپور  | 

در این دریای بیکرانِ شن،
غرق شده‌ام جایی که
آسمان و زمین به هم پیوسته‌اند
در این وسعت بی‌کران،
تنها مانده‌ام و روحم
در سکوتِ بی‌پایانش شناور است
در این صحرای سوزان،
آفتاب می‌تابد بر
تپه‌های شنی که
همچون موج می‌رقصند
و بادی گرم که
بر صورتم می‌کوبد
و در گوشم زمزمه‌ی
اسرار را می‌خواند
در این وادی خاموش،
تنها صدای باد است که
بر شن‌های روان می‌نوازد
و در این سکوت عمیق،
تنها صدای دل من است که
در جستجوی آرامش، می‌تپد
در این بیابان وسیع،
هیچ اثری از زندگی نیست
جز گیاهانی که ریشه در
دل شن‌ها دارند و پرندگانی که
بر فراز آسمان پرواز می‌کنند.


برچسب‌ها: عکاسی, نویسندگی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 14:38  توسط زهرااکبرپور  | 

هنگام غروب همه‌چیز آن‌قدر زیبا و مسحورکننده است که لحظه‌ها از حرکت باز می‌مانند.

گویی جهان هستی به احترام غروبْ نفس را در سینه حبس می‌کند.


برچسب‌ها: نویسندگی, عکاسی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 14:36  توسط زهرااکبرپور  | 

غم،
قصه‌گوی شب‌های بی‌پایان،
قصه‌اش، حکایت از دست دادن‌ها و حسرت‌هاست.
از بغض‌های فروخورده و اشک‌هایی که در پس لبخند پنهان شده‌اند؛
از زخم‌های کهنه‌ای که هرگز التیام نمی‌یابند
و رنج‌هایی که
در سکوت، روح را فرسوده می‌کنند.
غم، قصه‌گویی است که هر شب، با صدایی لرزان، از تنهایی و دلتنگی می‌خواند.
از کوچ پرستوها و از بوی بارانی که نیامد. او از پایان‌های تلخ و از رؤیاهایی سخن می‌گوید که پیش از برآمدن آفتاب، می‌میرند.
و قصه‌اش را، با تکرار "افسوس" و "کاش"، به پایان می‌رساند.


برچسب‌ها: نویسندگی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 14:6  توسط زهرااکبرپور  | 

غروب؛ نقاشی خداست
در انتظار طلوعی دیگر!


برچسب‌ها: نویسندگی, عکاسی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 14:1  توسط زهرااکبرپور  | 

در آستانهٔ نور و سکوت

اینجا، پشت همین درگاه چوبی، که نقش‌های زمان بر پیکر فرسوده‌اش حک شده و هر خطش، حکایتی از عبور بی‌شمار دل‌ها را پنهان کرده، نفس در سینه حبس می‌شود. دستی به آهستگی بر کوبه‌ای سرد می‌نشیند؛ گویی می‌خواهد اذن ورود به عالمی دیگر را طلب کند.
از در نیمه‌باز، نوری سبز، چون نفسِ آرامِ یک راز دیرین، به چشم می‌خورد. نوری که نه از خورشید است و نه از ماه، اما در اعماق تاریکِ روح، روشنایی می‌پاشد و به آرامی ، زمزمه می‌کند: "آمده‌ای؟"
سکوت، سنگین و مقدس، در فضای آستانه پیچیده است. سکوتی که از هزاران نجوا، از بی‌شمار اشک، و از بی‌شمار امیدِ پنهان در دل‌ها پر است. اینجا، کلمات به زانو در می‌آیند و تنها دل است که سخن می‌گوید، با آن فریادِ بی‌صدایی که به گوش عرش می‌رسد.


برچسب‌ها: نویسندگی, عکاسی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 13:52  توسط زهرااکبرپور  | 

www.roytab.ir/padcastimamali?fbclid=PAY2xjawJymWFleHRuA2FlbQIxMQABp8lUdLnMsPmUEG8FoiDlRLb5pSKAtrwIgs53xPZd0Sfi3QOe3UUidf2cjotP_aem_Cprz9uxQIYYA2UikGQTEpghttps://www.roytab.ir/padcastimamali?fbclid=PAY2xjawJymWFleHRuA2FlbQIxMQABp8lUdLnMsPmUEG8FoiDlRLb5pSKAtrwIgs53xPZd0Sfi3QOe3UUidf2cjotP_aem_Cprz9uxQIYYA2UikGQTEpg


برچسب‌ها: نویسندگی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ساعت 13:45  توسط زهرااکبرپور  | 
  بالا